"مامان پیشی سیاه" من امروز برگشت. برگشتنش برای من مثل یک خواب بود. یک خواب خیلی خوب.

 

به اندازه تمام این دو هفته ای که نبود، گرسنه بود. اگر بگویم در عرض چند دقیقه حدود نیم کیلو مرغ را به راحتی خورد و آخرش هم به سختی سیر شد، اغراق نکرده ام.

بعد روی مبل کهنه و شکسته روی بالکن گرفت و خوابید. از  بعد از ظهر تا همین الان! و هنوز هم خواب است.

خیلی کم پیش می آید که پیش من بماند و بخوابد. خیلی کم.

 

در بیداری اش که هیچ وقت نه چیزی از دوست داشتن من می فهمد و نه دوست می شود با من. کاش حداقل یک بار در خواب، مادری را ببیند که اصلا شبیه او نیست، اما به خاطر کم شدن یک تار از آن موهای بلندش می میرد.

 

 

پی نوشت 1: تا به حال به دم گربه ها دقت کرده اید؟! گربه هایی که موهای کوتاه دارند، معمولا هر چقدر هم که زیبا باشند، دم های زشتی دارند. اما این موبلند ها. وقتی دمشان را می دهند بالا و راه می روند، انگار یک چتر زیبا پشت سرشان باز می شود. آن ها وقتی یک روز می روند، دل آدم گیر می کند بین موهای بلندشان و دنبالشان می رود.

 

پی نوشت 2: دلم می خواست امروز در تمام شهر شیرینی پخش کنم از خوشحالی برگشتن او.

 


"مامان پیشی سیاه" یک گربه سیاه مو بلند بود با چشم های سبز جادویی. مادر تمام گربه سیاه های کوچه. مادر تمام گربه سیاه هایی که اکثرشان در همان بچگی می میرند و هیچ وقت بزرگ نمی شوند.

 

نزدیک به دو سال مهمان بالکن این خانه بود. البته هیچ وقت پیش من نمی ماند. می آمد و می رفت. هیچ وقت فارغ نبود. همیشه بچه های کوچکی داشت که درگیر آن ها بود و باید زود می رفت پیششان. حسرت یک دل سیر نگاه کردنش همیشه ماند بر دلم.

 

الان یک هفته ای می شود که دیگر نمی آید. دیگر حتی از روی دیوار حیاط رد هم نمی شود.

آخر داستان خیلی از گربه ها همین است. یک روز می روند و دیگر نمی آیند. و هیچ وقت نمی فهمی چه شد. حتی نمی فهمی زنده اند یا مرده. 

تنها چیزی که در آن یک لحظه شک نمی کنی، این است که دلیل رفتنشان نخواستن تو نیست. و این رابطه ای است که هیچ بازنده ای ندارد.

آن ها خوب هستند و خوب هم باقی می مانند. برای همیشه. 

 

 

مامان پیشی سیاه، چشم هایم پشت این پنجره مانده، برگرد.

 


زیاد پیش آمده است که شب هایی که با غصه به خواب رفته ام، خواب یک جای بسیار زیبا را دیده ام. و آن خواب اندوهم را با خودش برده است. 

دیشب هم با بغض خوابیدم. و خواب برف دیدم. خواب دیدم به خانه جدیدی رفته ام و پشت آن خانه یک کوه است. یک کوه پر از برف. بعد روی آن برف های سفید راه رفتم. و چقدر حالم خوب بود در آن خواب. دلم می خواست هیچ وقت از آن خواب بیدار نشوم.

 

مگر اینکه خوابش را ببینم که از این خانه رفته ام!

 

 

پی نوشت: این خانه با تمام روزهای سختش و با تمام کابوس هایش، گربه ها را به من هدیه داد. من به جز اینجا اگر در هر جای دیگری از این شهر زندگی می کردم، شاید هیچ وقت به گربه ها نگاه هم نمی کردم، چه برسد به اینکه بخواهم به آن ها فکر کنم!

مگر برای چند تا آدم در این دنیا این اتفاق میفتد که یک روز یک گربه مخفیانه از پنجره باز اتاقشان وارد شود و در زیر تخت خوابشان سه تا بچه به دنیا بیاورد؟! آن روز آن گربه آمد و آن بچه ها را به دنیا آورد و من هم از همان روز دوباره متولد شدم. و داستان بی پایان من و گربه ها از همان روز شروع شد.

 


پنج شنبه شب، یعنی در واقع صبح جمعه بود که یک آی دی ناشناس در تلگرام به من پیام داد. آی دی عجیبی بود و حتی جنسیتش هم مشخص نبود. و همچنین از عکس پروفایلش هم چیزی مشخص نبود.

 

پرسیدم: شما؟!  او گفت که من آمده ام روی صفحه تلگرامش! 

من گفتم که متوجه منظورش نمی شوم و او باز همین جوابش را تکرار کرد.

 

بعد من یادم افتاد که در نسخه جدید تلگرام قابلیت پیدا کردن افراد نزدیک اضافه شده است و البته چون من تا آن زمان از به روزرسانی تلگرامم سر باز زده بودم، دقیقا با این قابلیت آشنایی نداشتم.

اما در هر صورت ادعای او این بود که تلگرام بابت نزدیک بودن مکانمان من را به او معرفی کرده است.

 

خلاصه با وجود اینکه احتمال زیاد می دادم که کلا آن آدم دروغ بگوید و شماره من را از طریق دیگری داشته باشد، با او همصحبت شدم. 

آن شب وضعیت روحی و جسمی بسیار بدی داشتم و دوست داشتم با یک نفر صحبت کنم. و ترجیحم هم یک آدم غریبه بود. گرچه به فرض آشنا بودن آن آدم هم قرار نبود من چیزی را از دست بدهم، چون نه قرار بود حرف خصوصی زده شود و نه قرار بود از دایره اخلاق خارج شوم.

خلاصه با او همکلام شدم و واقعا هم همان طور که می خواستم شد. مثل دو تا انسان با هم صحبت کردیم.

 

همان ابتدای مکالمه، در راستای این ادعایش که من را اصلا نمی شناسد، از من پرسید که خانم هستم یا آقا؟! من نوشتم: من یه گربه هستم! از عکس پروفایلم مشخص نیست؟!

 

البته جوابی که به او دادم، صرفا یک شوخی بود، اما دروغ نبود. من گربه ها را آنقدر دوست دارم و آنقدر نسبت به آن ها احساس نزدیکی دارم که خیلی وقت ها فکر می کنم در زندگی قبلی ام یک گربه بوده ام!

 

بگذریم. آخر قصه آن مرد را هم بگویم؟! روز جمعه هم از صبح شروع کرد به پیام دادن و تا بعد از ظهر هم همچنان پیام داد و بعد مکالمه به آنجا رسید که او سن من را پرسید(که البته من جواب دقیقی به او ندادم!) و بعد من هم از سر کنجکاوی سنش را پرسیدم و او نوشت 44 سال! باورم نمی شد. به چند نفر شک کرده بودم، اما سن هیچ کدام از آن ها اینقدر زیاد نبود! بعد شک کردم که احتمالا باید با این سن، متاهل هم باشد. سوال کردم و او بعد از کمی طفره رفتن، جواب مثبت داد!

 

و از آن لحظه به بعد دیگر از نظر من جایی برای ادامه دادن مکالمه وجود نداشت. حتی به همان شکل رسمی. خداحافظی کردم و او هم خوشبختانه بعد از آن دیگر هیچ مزاحمتی ایجاد نکرد.

 

تا می توانید از متاهل ها فاصله بگیرید که عاقبت ارتباط با آن ها معمولا چیزی جز ضرر و دردسر نیست.

 

 


یک اتفاق عجیب و بسیار زشتی که این روزها حداقل در محله ما افتاده، ورود افرادی است با لباس های فرم آبی و سطل هایی به همین رنگ، و دقیقا هم شکل سطل زباله های سر کوچه ها اما چرخ دار، به عرصه تفکیک زباله! از چیزی که بر روی چرخ های آن ها نوشته شده(مدیریت پسماند شهرداری تهران) مشخص است که این افراد برای شهرداری کار می کنند، اما فکر می کنید کار آن ها چیست؟!

 

مدتی بود که صبح یا ظهر وقتی از منزل خارج می شدم، با انبوهی از زباله های بدون کیسه و متعفن در مخزن زباله سر کوچه مواجه می شدم! و واقعا این سوال برایم پیش آمده بود که این کدام زباله گردی است که اینقدر حقیر است که به خاطر یک کیسه زباله با وزنی ناچیز، چنین وضعیت ناراحت کننده ای را ایجاد می کند!

مطمئن بودم که این کار، نه کار زباله گردهای حرفه ای است و نه حتی کار گربه ها! حداقل گربه های این اطراف آنقدر گرسنه نیستند که کارشان به پاره کردن کیسه زباله ها بکشد. آن ها مادر دارند.

 

تا اینکه آن ها را کشف کردم! لباس آبی ها را! همان ها را که شغلشان دقیقا پاره کردن کیسه هاست. تفکیک زباله در مبدا!

کسی تا به چشم خودش ندیده باشد، باورش نمی شود، اما آن ها حتی به کیسه های حاوی پوشک متعفن بچه و نوار بهداشتی و . هم رحم نمی کنند! اصلا جزو انسان ها محسوب نمی شوند از نظر من.

 

تمام این ها را گفتم که برسم به اینجا که به خاطر همین لباس آبی ها من دیگر صبح ها و ظهرها کیسه های حاوی زباله های غیرخشک و کیسه هایی را که دوست ندارم پاره شوند و فضا را آلوده کنند، نمی برم پایین. 

تمام این ها گفتم که بعدش بگویم که تقصیر همین لباس آبی ها بود که من امشب بعد از چندین ماه دوباره با آن زنی که به من حمله کرده بود، در کوچه مواجه شدم. 

ساعت از یازده شب گذشته بود که زباله ها را بردم. ساعت یازده شب در یک شب زمستانی زمان رفتن به پیاده روی شبانه خانوادگی است آخر لعنتی ها؟!

 

البته من حتی نگاهشان هم نکردم، اما در هر صورت این برخورد اتفاق بسیار ناخوشایندی بود. که زخم های من را دوباره باز کرد.

 

واقعا چگونه است که من اینقدر به زندگی گربه هایم در جایی بهتر از اینجا فکر می کنم و تمام تلاشم را کرده ام و خواهم کرد برای بهتر شدن زندگی آن ها، اما یک نفر  که اسم خودش را گذاشته مادر، عین خیالش هم نیست که فرزندش در کجا و در جوار چه آدم هایی روزگار می گذراند و چه رنجی را متحمل می شود از بابت این همجواری؟! دلم پر از کینه و خشم است.

 


 

 "مامان پیشی سیاه" من امروز برگشت. برگشتنش برای من مثل یک خواب بود. یک خواب خیلی خوب.

 

به اندازه تمام این دو هفته ای که نبود، گرسنه بود. اگر بگویم در عرض چند دقیقه حدود نیم کیلو مرغ را به راحتی خورد و آخرش هم به سختی سیر شد، اغراق نکرده ام.

بعد روی مبل کهنه و شکسته روی بالکن گرفت و خوابید. از  بعد از ظهر تا همین الان! و هنوز هم خواب است.

خیلی کم پیش می آید که پیش من بماند و بخوابد. خیلی کم.

 

در بیداری اش که هیچ وقت نه چیزی از دوست داشتن من می فهمد و نه دوست می شود با من. کاش حداقل یک بار در خواب، مادری را ببیند که اصلا شبیه او نیست، اما به خاطر کم شدن یک تار از آن موهای بلندش می میرد.

 

 

پی نوشت 1: تا به حال به دم گربه ها دقت کرده اید؟! گربه هایی که موهای کوتاه دارند، معمولا هر چقدر هم که زیبا باشند، دم های زشتی دارند. اما این موبلند ها. وقتی دمشان را می دهند بالا و راه می روند، انگار یک چتر زیبا پشت سرشان باز می شود. آن ها وقتی یک روز می روند، دل آدم گیر می کند بین موهای بلندشان و دنبالشان می رود.

 

پی نوشت 2: دلم می خواست امروز در تمام شهر شیرینی پخش کنم از خوشحالی برگشتن او.

 


"مامان پیشی سیاه" یک گربه سیاه مو بلند بود با چشم های سبز جادویی. مادر تمام گربه سیاه های کوچه. مادر تمام گربه سیاه هایی که اکثرشان در همان بچگی می میرند و هیچ وقت بزرگ نمی شوند.

 

نزدیک به دو سال مهمان بالکن این خانه بود. البته هیچ وقت پیش من نمی ماند. می آمد و می رفت. هیچ وقت فارغ نبود. همیشه بچه های کوچکی داشت که درگیر آن ها بود و باید زود می رفت پیششان. حسرت یک دل سیر نگاه کردنش همیشه ماند بر دلم.

 

الان یک هفته ای می شود که دیگر نمی آید. دیگر حتی از روی دیوار حیاط رد هم نمی شود.

آخر داستان خیلی از گربه ها همین است. یک روز می روند و دیگر نمی آیند. و هیچ وقت نمی فهمی چه شد. حتی نمی فهمی زنده اند یا مرده. 

تنها چیزی که در آن یک لحظه شک نمی کنی، این است که دلیل رفتنشان نخواستن تو نیست. و این رابطه ای است که هیچ بازنده ای ندارد.

آن ها خوب هستند و خوب هم باقی می مانند. برای همیشه. 

 

 

مامان پیشی سیاه، چشم هایم پشت این پنجره مانده، برگرد.

 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سایت تفریحی سرگرمی فاز تو جوک چاپخانه آراکس همه چی موجوده app-mastertools فروشگاه پسرانه سردار دلها شـــــوکـــــا وبلاگ دکتر محمد مهدی آهنگری